محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

دخترم شیرین تر از عسل

از شیر گرفتن

یک سال و 10 ماه و 29 روز از شیره ی جونم بهت دادم عزیزم هنوز حاضر بودم تا هر وقت بخوای بهت شیر بدم ولی کم کم داشت وابستگیت زیاد میشد . از چند هفته پیش بهت میگفتم که دیگه بزرگ شدی و نباید دیگه شیر بخوری ، جی جی اَخ میشه باید بَدش کنی  . یه روز صبح که بیدار شدی دیگه بهت شیر ندادم خیلی ناراحت بودم و غصه میخوردم که نکنه دخترکم با این موضوع کنار نیاد ، شب اول که بیدار شدی اصلا درخواست شیر نکردی فقط یکم نق و نوق کردی بعد گذاشتمت روی پام و خوابیدی، روز بعد هم میومدی و جی جی رو بَد میکردی( مامانی فدای اون دلت بشه عزیزم) روز اول چسب زده بودم ولی بعد که مطلب چند تا از مامانا رو خونده بودم که تاثیر بدی روی روحیه بچه داره چسب رو دراو...
11 شهريور 1392

21 ماهگیت مبارک عزیزم

سلام دختر عزیزم امروز به سلامتی 20ماهت تموم شد و وارد 21 ماهگی شدی اول باید تشکر کنم از مامان مبینا جون به خاطر وسایل اموزشی که به من معرفی میکنه و من میتونم مسیر درست اموزش رو به خانمی یاد بدم.  خیلی ممنون خانم گلی توی این ماه چیزای زیادی یاد گرفتی و این خیلی من(مامان) رو خوشحال میکنه چون تو دختر باهوش و بااستعدادی هستی یک بار که چیزی رو برات توضیح میدم متوجه میشی بابا مصطفی هم این سری 10 روز مرخصی ش رو اومد مشهد و کنار ما بود خیلی خوش گذشت هر روز میرفتیم بیرون و از بودن در کنار هم لذت میبردیم (عاشقتم همسر عزیز و مهربانم) گل من امروز 44 روز که مشهد هستیم (خونه ی مامان جون پروانه) خیلی به من و دخملی خوش ...
5 شهريور 1392

یه روز خوب

سلام جون دلم عمرم و نفسم خوبی؟ دیروز احساس کردم از بازی های تکراری خسته شدی من هم بلند شدم و خمیر درست کردم و با هم خمیر بازی کردیم این اولین تجربه ی خمیر دست گرفتنت بود اول خیلی خوشت نیومد ولی بعد که با قالب بهشون شکل میدادیم خوشت اومد و کلی بازی کردی بعد همش میگفتی اَمیر بازی کنیم حواست نبود قالب که آرد بهش بود رو زدی به لپت بعد مامان جون اومد و یه عروسک برات درست کرد خیلی لذت بخشه بازی با عزیز دلت دوستت دارممممممممم محیا جونم همه ی وجودم   ...
5 شهريور 1392

همه چیز برای تو

دختر گلم روز به روز داری شیرینتر میشی وقتی حرف میزنی دل همه رو آب میکنی نفسم شعر تاب تاب عباسی، جوجه طلایی و زنبور طلایی رو حفظ شدی شعر اتل متل وتوپ قلقلی و حسنی رو با من میخونی  فرشته ی نازم  توی این مدت مفهوم کم و زیاد ، سبک و سنگین و کوتاه و بلند رو یاد گرفتی عزیزم وقتی میگم بیا با هم بازی کنیم زود میری سبد اسباب بازیات رو میاری میگی بازی کنیم ، کتاب هم میاری و  میشینی کنارم میگی داستان بخون امروز هم داشتی با خودت بازی میکردی کیف گذاشتی روی دوشت رفتی به مامان جون هم گفتی پول بده میخوام بخرم نون،بستنی،بابادک و دنت بعد که رفتی بیرون و اومدی دست کردی تو کیفت و گفتی بخور بستنی خریدم اوهمزس . دیروزگفتی فلش...
5 شهريور 1392
1